نمیدانم اول مادریکردن را تجربه کرده یا نویسندگی را، اما به هرحال امروز این دو تجربه با هم گره خورده تا ما شاهد قصههای شبانهای باشیم که بارها تغییر کرده تا مکتوب شده است.
چهقدر انتظار داشتید که برگزیده شوید؟
واقعیتش این است که من مادر دو پسر بچه شیطان هستم که یکیشان در عین حال خیلی خیلی هم درسخوان است. بنابراین به دلیل شرایطم زیاد جشنوارهها را دنبال نمیکنم. در مورد جایزه گام اول هم اصلاً خبر نداشتم تا اینکه تماس گرفتند و گفتند کتابم برگزیده شده است.
خود شما کتابتان را دوست دارید؟
من از همان ابتدای کارم برای خودم چند تا قانون گذاشتهام که یکی از آنها این است که تا قبل از چاپ و انتشار، کارم را در معرض نقدهای متفاوت، مخالف و موافق، قرار دهم و تا جایی که بتوانم داستانم را بازنویسی و اصلاح کنم؛ اما بعد از انتشار، کارم را مثل یک دختر دم بخت راهی خانه شوهر می کنم تا ببینم میتواند خودش از عهده زندگیاش بربیاید یانه.
تا به حال مخاطبانتان را بعد از خواندن کتابتان دیدهاید؟
راستش را بخواهید داستان «سه ترکه بر دوچرخه...» تجربة قصهگوییام برای پسرم و پسر عموهایش بود که همه با هم یکجا زندگی میکنند و اولین مخاطبان داستانهای کودک من قبل از مکتوب شدنشان هستند. شیفتگی یا بعضاً کمحوصلگی همین مخاطبهای کوچک اما تیزهوش، هر شب به من یاد میداد که کجای داستان جذابیت بیشتری دارد یا کدام قسمت باید کوتاه یا اصلاح بشود. بنابراین معیار داستان تعداد خمیازههایی بود که بچهها موقع شنیدن داستان میکشیدند یا برعکس اشتیاقشان برای شنیدن دنباله داستان که «تو رو خدا یهکم دیگهشو تعریف کن!»
اما در مورد مخاطبان عامتر بگویم که شانس یا جذابیتهای موضوعی و زبانی داستان باعث شده داستان مورد توجه قرار بگیرد. چه از دید منتقدان و چه از طرف مخاطبان اصلیاش یعنی بچهها.
وقتی نوجوان بودید محبوبترین کتابتان چه بود؟
زمان نوجوانی ما مثل این روزها نبود. شاید بشود گفت یک جورهایی نسبت به الان جهانی بی شکل و طبقه بندی نشده بود. برای ما بچههای انقلاب و جنگ، خواندن وسیله تفریح و بازی و دانستن و یادگیری بود، چون چیزهایی مثل کامپیوتر و سی دی و پلی استیشن هنوز وجود نداشتند. برای فرار از روزهای سخت، باید میان صفحات کتاب گم می شدی. بنابراین هر کتابی به دستمان میرسید میخواندیم. چه اهمیتی داشت در حوزه نوجوان باشد یا بزرگسال. سیاسی باشد یا داستانی. کتابهای بالینیمان میتوانست «معراج» دستغیب باشد یا «کویر» شریعتی، «بربادرفته» باشد یا «سووشون» دانشور. اما یادم میآید «هاکلبری فین» و «شازده کوچولو» را بارها و بارها خوانده بودم. من جذابیتهای نهفته در شیطنتهای کودکانهاش را خیلی دوست داشتم.
شما در حوزه نوجوان قلم می زنید، پس آنها را میشناسید. کلاً ارتباطتان با نوجوانان به چه شکل است؟
خوب فکر میکنم برای نوشتن در حوزه کودک و نوجوان، ارتباط مستقیم با آنها یک راه تجربی و وسیله مناسب و آگاهانه برای شناختن و به تصویر کشیدن فضاهای داستانی است، اما الزاماً یگانه راه نیست. شناخت علمی و روانشناختی از جهان کودکان و خواندن و دنبال کردن داستانهای مطرح و آگاهی از تجربههای متفاوت نویسندگان دیگر این حوزه میتواند تأثیرهای مثبت و سازنده داشته باشد.
به این فکر کردهاید که وقتی سن شما زیاد می شود چطور باید ارتباط خودتان را با دنیای نوجوانها حفظ کنید و با آنها هماهنگ شوید؟
خیلی از پدر و مادرها گله میکنند که نمیشود و نمیتوانند با بچههایشان ارتباط دوستانه برقرار کنند. من معتقدم ارتباط با کودکان و همینطور نوجوانها در عین حال که خیلی آسان نیست، اما غیرممکن هم نیست. کافی است کودک درونتان را بیدار نگه دارید و به جای یک بزرگسال اخموی پر مشغله، چند ساعت از روزتان را با بچهتان اسم و فامیل، وسطی، قایم باشک یا گل یا پوچ بازی کنید. در عوض یک وقتهایی هم از بچهتان بخواهید مثلاً بنشیند و به شما پاورپوینت یا فتوشاپ یاد بدهد. اینطوری یک معاملة پایاپای میکنید: ساکن همیشگی و افتخاری جهان کودکان میشوید و در عین حال هیچ وقت احساس پیری و جاماندن از قافله جوانی را ندارید.
این روزها مشغول چه کاری هستید؟ خبر جدیدی برای خوانندههای دوچرخه دارید؟
احتمالاً مجموعه داستانم، «خواب با چشمان باز» که البته برای بزرگسالان نوشته شده، توسط انتشارات چشمه تا چند روز دیگر به بازار می آید.